معنی تبریک و شاد باش

حل جدول

تبریک و شاد باش

تهنیت گفتن


شاد باش گفتن

تبریک, تهنیت

لغت نامه دهخدا

شاد باش

شاد باش. (اِ مرکب) نام روز بیست و ششم است از ماههای ملکی. (فرهنگ جهانگیری). || (صوت مرکب) کلامی است که در مقام تحسین گویند و شاباش مخفف آن است. (آنندراج). || (فعل امر) کلمه ٔ تحسین یعنی خوش باش و خرم زی. (ناظم الاطباء). شاد زی ! تبریک و تهنیت:
من چون شنیدم از در آواز مطربانش
وان شادباش کهتر وان نوش باد مهتر.
امیرمعزی (از آنندراج).
|| (اِ مرکب) کنایه از عطا و بخشش و بمعنی آنچه نثار کرده به کسی دهند. (آنندراج). نثار. شاباش. رجوع به شاباش شود.
- شادباش کردن، تبریک و تهنیت گفتن کسی را.
- شادباش گفتن، تبریک گفتن. خوش باش گفتن.


تبریک

تبریک. [ت َ ب َ ی َ] (اِ) نظامی در اقبالنامه در عنوان «افسانه ٔ خراسانی و فریب دادن خلیفه » گوید: خراسانیی چست ببغداد شد، چون کارش سست شد، هزار دینار زر مصری را خرد سایید و با گل سرخ بیامیخت و مهره ای چند بساخت و آنها را بعطاری سپرد و گفت:
بدیناری این بر تو بفروختم
و زو کیسه ٔ سود بر دوختم
چو وقت آید این را که داری برنج
بده باز خرم، زهی کان گنج
بپرسید عطار کاین را چه نام ؟
بگفتا تبریک، سخن شد تمام...
فرستاد در شهر بالا و پست
تبریک طلب کرد نامد بدست...
حدیث تبریک بیاد آمدش
جزآن هر چه بشنید باد آمدش
خبر بازجست از تبریک فروش
بخندید کان طنزش آمد بگوش
تبریک چو تصحیف سازد دبیر
بیاموز معنی و معنیش گیر.
رجوع به اقبالنامه ٔ نظامی چ وحید صص 68- 69 شود.

تبریک. [ت َب َ] (اِخ) دهی از دهستان مزرج است که در بخش حومه ٔ شهرستان قوچان و به بیست هزارگزی شمال خاوری قوچان و بیست هزارگزی خاور راه عمومی قوچان به باجگیران قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 220 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است.راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

تبریک. [ت َ] (اِخ) نام عیدی است یهود را و سپس عرابا، باشد به دو روز. رجوع به التفهیم بیرونی چ همایی ص 245 شود.

تبریک. [ت َ] (ع مص) فروخفتن شتر. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || در غذا و بر غذا دعا کردن ببرکت. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). دعا کردن کسی را به برکت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برکت برای کسی خواستن به دعا. (فرهنگ نظام). دعای خیر. دعای برکت. (ناظم الاطباء). || مبارک باد گفتن. (فرهنگ نظام). مبارک باد. (ناظم الاطباء).


باش

باش. (حامص) ریشه ٔ فعل باشیدن. بقاء. ماندن. حیات: آدمی و حیوان و نباتات و میوه و غیره هم چون پخت و بکمال رسید دیگر او را باش نماند و بقا نماند. (بهاءالدین ولد). و رجوع به باش کردن شود. || (حامص) توقف. اقامت. در جایگاهی ماندن. قرار گرفتن. سکونت گزیدن:
مر سگی را لقمه ٔ نانی ز در
چون رسد بر در همی بندد کمر
هم بر آن در باشدش باش و قرار
کفر دارد کرد غیری اختیار.
مولوی.
|| باش در ترکیب «لولی باش » که در شاهد ذیل آمده است، ظاهراً لهجه یا تحریفی از «وش » پساوند مشابهت و همانندی است: اگر شجاع الدین عقل غالب آید نفس لولی باش لوند شکل هر جانشین یاوه رو را اسیر کند. (کتاب المعارف). || امر به باشیدن. رجوع به باشیدن شود.

باش. (اِ) سکنه ٔ شهر و ده. (ناظم الاطباء). || قدیم. (ناظم الاطباء). و رجوع به باس شود. شاید تحریفی از باس و باستان است.


شاد

شاد. (ص) خوشوقت. خوشحال. بیغم. بافرح. (برهان قاطع). خوش و خرم. (آنندراج). رام. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ذیل رام). در پهلوی «شاد» و در اوستا «شات َ» بوده و در سنسکریت «شات َ» بمعنی خوشحال شدن هم هست. (فرهنگ نظام). مسرور. شادان. شادمان. خوشرو و تازه روی. مبتهج. بهج. بهیج. ارن. ارون. جذل. جذلان. مقابل دژم. با بودن، شدن، کردن، آمدن، زیستن و نظائر آنها صرف می شود. و به فهرست ولف رجوع شود:
نشستند هر سه به آرام و شاد
چنان مرزبانان فرخ نژاد.
فردوسی.
یکی هفته بودند از آنگونه شاد
به هشتم در گنج ها برگشاد.
فردوسی.
و چنانکه ولف در فهرست آورده است، فردوسی کلمه ٔ شاد را بصورت قید فعل با صفات بسیط و مرکب دیگری از قبیل: پیروزبخت، خرم، خندان، روشن روان و پیروز، عطف بر یکدیگر بدینسان آورده است:
به بلخ آمدم شاد و پیروزبخت
بفر جهاندار باتاج و تخت.
فردوسی.
شنیدم همان باد بر تاج و تخت
مبادا مگر شاد و پیروز بخت.
فردوسی.
همیشه بزی شاد و پیروز بخت
بتو شادمان کشور و تاج و تخت.
فردوسی.
بدان مستی اندر دهد سر بباد
ترا روز جز شاد و خرم مباد.
فردوسی.
بدین جایگه شاد و خرم بدی
جز ایدر دگر جای باغم بدی.
فردوسی.
نشست از بر تخت نوشین روان
بدل شاد و خرم بدولت جوان.
فردوسی.
رسیدند پیروز درنیمروز
همه شاد و خندان و گیتی فروز.
فردوسی.
زمین را ببوسید پس پهلوان
که جاوید زی شاد و روشن روان.
فردوسی.
به پیروز بخت جهان پهلوان
بیایم برت شاد و روشن روان.
فردوسی.
نه موبد بود شاد و نه پهلوان
نه او در جهان شاد و روشن روان.
فردوسی.
که شاه جهان جاودان زنده باد
که ما بازگشتیم پیروز و شاد.
فردوسی.
بدان تا تو پیروز باشی و شاد
سرت سبز بادا دلت پر زداد.
فردوسی
چنین گفت کامروز با مهر و داد
همه بازگردید پیروز و شاد.
فردوسی.
به کابل رسیدند خندان و شاد
سخنهای دیرینه کردند یاد.
فردوسی.
تو بر تخت زر با سیاوخش راد
به ایران بباشید خندان و شاد.
فردوسی.
ببر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت.
عنصری.
این جهان خوابست خواب ای پورباب.
شاد چون باشی بدین آشفته خواب.
ناصرخسرو.
بنشین بخوشی شاد که اقبال توداری
تو شاد باقبال و همه خلق بتوشاد
امیرمعزی.
ای شاد ز تو خلق و تو از دولت خودشاد
دنیا بتو آراسته و دین بتوآباد.
امیرمعزی.
آبم اینجا برفت شادم از آنک
کارم اینجا بآب دیدستند.
خاقانی.
دل بتان را دادم و شادم بدانک
سگ بشاخ گلستان در بسته ام.
خاقانی.
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیده ام.
خاقانی.
- دلشاد.رجوع به همین مدخل شود:
دعا کرد زاهد که دلشاد باش.
نظامی.
روزی گفتی شبی کنم دلشادت.
سعدی (رباعیات).
- روحت شاد، روحش شاد، دعایی است مرده را.
- شادا، از شاد + الف کثرت بصورت صوت آمده است:
حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دلنواز جانفزا.
مولوی.
- شاداب، شادخوار. شادان. شادباش. شاباش (درتداول عامه)، شادمان. رجوع به همین کلمات شود.
- شاد مرد، مرد با نشاط و شادمان:
درخت گل و آبهای روان
نشستنگه شاد مرد جوان.
فردوسی.
- شادباد، دعایی است مرده را: روحش شاد باد.
- شادباد گفتن، سرّ: سَرّه، شادبادگفت او را. (منتهی الارب).
- ناشاد. رجوع به همین مدخل شود.
|| بسیار و پر. مانند شاداب که بسیار آب و پر آب را گویند. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به شاداب شود.
|| (ق) ساده، بسادگی. به آسانی:
درختان که کشته نداریم یاد
بدندان بدو نیمه کردند شاد.
فردوسی.
|| (اِ) شراب را نامند و شراب خواره را شادخوار خوانند. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به شادخوار شود. || شاد بصورت پسوند در آخر اسماء اعلام در قدیم بکار میرفته است: اسکفشاد (رک: شدالازار ص 38)، محمشاد = ممشاد (= محمدشاد). (تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی ص 39 ح 3). واحمشاد (= احمد شاد). (حاشیه برهان قاطع چ معین). || شعاع. (ناظم الاطباء).

شاد. [شادد] (ع ص، اِ) در نزد مصریان قدیم بمعنی رئیس بوده گویند: شاد الدیوان. (اقرب الموارد). حاکم و مدیر و فرمانده. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

شاد باش

‎ ادات تحسین احسنت آفرین خ، (اسم) تهنیت تبریک، روز بیست و ششم از ماههای ملکی، پول و نقل و گل و غیره که در جشن عروسی بسر عروس و داماد نثار کنند یا به مطربان و رقاصان دهند شاباش، امراز شاد بودن شادمان زی خ خرم باش خ


تبریک

مبارکباد گفتن، مبارکباد ‎ شاد باش هما یونخواهی، فروختن اشتر شتر فروشی ‎ (مصدر) شاد باش گفتن خجستگی خواستن، (اسم) شاد باش تهنیت. جمع: تبریکات.


تبریک گفتن

دعای برکت و میمنت، عرضه کردن و مبارکباد گفتن شاد باش گفتن تهنیت گفتن شاد باش گفتن: ((عید سعید نوروز را بشما تبریک میگویم. ))

ترکی به فارسی

تبریک اتمک

تبریک عرض کردن

معادل ابجد

تبریک و شاد باش

1246

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری